×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

اجتماعي

× روانشناسي ، مقاله هاي اجتماعي
×

آدرس وبلاگ من

kalmorzi.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/kalmorzi

شاملو

با چشمها زحيلت اين صبح نابجاي

خشكيده بر دريچة خورشيد چارطاق

بر تارك سپيدة اين روز پا به زاي

دستان بسته‌ام را آزاد كردم از زنجيرهاي خواب

فرياد بركشيدم "اينك چراغ معجزه مردم ، تشحيص نيم شب را از فجر در چشمهاي كوردليتان سويي به جاي اگر مانده است آنقدر ، تا از كيستان نرفته تماشا كنيد خوب ، در آسمان شب پرواز آفتاب را ، با گوشهاي ناشنوايتان اين طرفه بشنويد ، در نيم پردة شب آواز آفتاب را"

"ديديم" گفتند خلق نيمي پرواز روشنش را آري

نيمي به شادي از دل فرياد بركشيدند "با گوش جان شنيديم آواز روشنش را"

با ري من با دهان حيرت گفتم "اي ياوه ياوه ياوه خلايق مستيد و منگ ، يا به تظاهر تزوير مي كنيد؟ از شب هنوز مانده دو دانگي ، ور تائبيد و پاك و مسلمان نماز را از چاووشان نيامده بانگي"

هر گاو گند چاله دهاني آتشفشان روشن خشمي شد

اين گور بين كه روشني آفتاب را از ما دليل مي طلبد

طوفان خنده‌ها

خورشيد را گذاشته مي خواهد با اتكا به ساعت شماته دار خويش بيچاره خلق را متقاعد كند كه شب از نيمه نيز بر نگذشته است

طوفان خنده ها

من درد در رگانم ، حسرت در استخوانم ، چيزي نظير آتش در جانم پيچيد

سرتاسر وجود مرا گويي چيزي به هم فشرد تا قطره‌اي به تفتگي خورشيد جوشيد از دو چشمم ، از تلخي تمامي درياها در اشك ناتواني خود ساغري زدم

آنان به آفتاب شيفته بودند ، زيرا كه آفتاب تنهاترين حقيقتشان بود

احساس واقعيتشان بود ، با نور و گرميش مفهوم بي‌رياي رفاقت بود

با تابناكيش مفهوم بي فريب صداقت بود

اي كاش مي توانستند از آفتاب ياد بگيرند كه بي‌دريغ باشند در دردها و شاديهاشان ، حتي با نان خشكشان

و كاردهايشان را جز از براي قسمت كردن بيرون نياورند

شنبه 15 شهریور 1387 - 11:22:26 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم