×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

اجتماعي

× روانشناسي ، مقاله هاي اجتماعي
×

آدرس وبلاگ من

kalmorzi.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/kalmorzi

پير زن بغضش گرفته بور ...

 

شاطر با صدايي خراشيده و کشدار داد زد:"پخت آخره ها". "پخت آخر" يعني آنهايي که انتهاي صف ايستاده اند بي خيال نان شوند. پيرزن شروع کرد به صلوات فرستادن. صف چقدر کند جلو مي رفت. ياد حاج آقا افتاد که الان حتما دست به سياه و سپيد نزده و نشسته کنار سفره تا مونسش با نان داغ از راه برسد.

 پيرزن ايستاده بود توي صف. جوان خوش پوش پرسيد:"مادر! آخرين نفر شماييد؟".
پيرزن در حاليکه عينک ته استکاني‌اش را روي بيني جابجا مي کرد گفت:"آره مادر جون!"
بعد پسر پشت سر پيرزن توي صف ايستاد...و همين مکالمه کوتاه بود که باعث شد پسرک شروع کند به حرف زدن...
و اتفاقا چه حرف هاي قشنگي هم مي زد. وقتي گفت که از بچگي خيلي دوست داشته يک مادر بزرگ داشته باشد، ديگر اشک توي چشم هاي پيرزن جمع شد. بعد بلورهاي محرمانه کم کم صورتش را خيس کرد. يک لحظه فکر کرد اگر اجاقش کور نبود لابد الان عزيزي همسن و سال همين پسر داشت.
توي همين فکر ها بود که شاطر با صدايي خراشيده و کشدار داد زد:"پخت آخره ها".
"پخت آخر" يعني آنهايي که انتهاي صف ايستاده اند بي خيال نان شوند.
پيرزن شروع کرد به صلوات فرستادن. صف چقدر کند جلو مي رفت. ياد حاج آقا افتاد که الان حتما دست به سياه و سپيد نزده و نشسته کنار سفره تا مونسش با نان داغ از راه برسد.
پيرزن به پيشخوان که رسيد و شاطر را با چهار قرص نان در دست ديد که به سمتش مي آيد، ديگر خيالش راحت شد.
پيرزن تا آمد پانصد توماني مچاله را بگذارد توي دست شاطر ديد ديگر ناني در کار نيست.
شاطر انگار به سنگيني التماس اينجور نگاهها عادت داشت. خيلي راحت گفت:"تمام شد مادر، تمام".
بعد آرام و با وسواسي عجيب درب پيشخوان را بست.
پيرزن بغضش گرفته بود.
پسرک خوش تيپ، نان بدست، سر پيچ کوچه گم شد...
                                                      
شنبه 15 شهریور 1387 - 10:21:26 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم