×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

اجتماعي

× روانشناسي ، مقاله هاي اجتماعي
×

آدرس وبلاگ من

kalmorzi.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/kalmorzi

فقيري كه دانا تر از همه بود

 

آن روز نيز مثل هميشه پشت درخت چنار پنهان شد. آخرين نفري که وارد کلاس شد، خود استاد بود. وقتي خيالش از آمدن همه طلاب راحت شد، پاورچين پاورچين آمد و پشت در مدرسه چهار زانو نشست. عباي کهنه و پاره پوره خودش را دور تنش پيچيد تا از سوزش نسيم پاييزي در امان باشد. سپس برگ هاي چنار را آماده کرد تا مثل هميشه گفته هاي استاد را يادداشت کند...
 

 محمد صالح بيرون مدرسه، دم در مي نشست. گوش تيز مي کرد و هر چه استاد مي گفت، روي برگه هاي نيمه خشک چنار مي نوشت. به خاطر همين استاد، استادي که آوازه اش در ايران پيچيده بود به اصفهان آمده بود، اما امان از فقر و بيشتر از همه امان از کم رويي. بارها خواست برود پيش استاد و خودش را معرفي کند، ولي نتوانسته بود. با خودش گفته بود طلبه امام زمان(عج) بايد عزت نفس داشته باشد.
حجب و حيا داشته باشد، آخر من با چه رويي بروم به استاد بگويم فقير هستم؟ مي سوزم و مي سازم. صبر مي کنم تا خدا فرجي حاصل کند.
آن روز نيز مثل هميشه پشت درخت چنار پنهان شد. طلبه ها يکي پس از ديگري آمدند و راهي کلاس شدند. آخرين نفري که وارد کلاس شد، خود استاد بود. وقتي خيالش از آمدن همه طلاب راحت شد، پاورچين پاورچين آمد و پشت در مدرسه چهار زانو نشست. عباي کهنه و پاره پوره خودش را دور تنش پيچيد تا از سوزش نسيم پاييزي در امان باشد. سپس برگ هاي چنار را آماده کرد تا مثل هميشه گفته هاي استاد را يادداشت کند.
 استاد قبل از شروع درس، سوالي کرد همه سکوت کردند. سوال سختي بود. سپس هر کس جواب داد استاد قبول نکرد. محمد صالح جواب سوال را مي دانست اما خجالت مي کشيد حرفي بزند. چند بار خودش را آماده کرد که از استاد اجازه بگيرد ولي نتوانست جواب بدهد. هر دفعه چشمش مي افتاد به سر و وضع خود، خجالت مي کشيد. ترسيد مسخره اش بکنند و به او بخندند. استاد وقتي از جواب طلبه ها نااميد شد درس جديدي شروع کرد و گفت:
- برويد تحقيق کنيد و جواب اين سوال را پيدا کنيد.
چند روزي گذشت استاد باز همان پرسش را تکرار کرد و گفت:
- کسي پيدا نشد به اين سوال ما پاسخ دهد؟
يکي از طلبه ها دست بلند کرد و اجازه خواست. استاد اجازه داد. طلبه خيلي خوب به سوال چند روز قبل استاد جواب داد. طلاب شگفت زده شدند. بيشتر از همه استاد بود که شاگرد را تحسين مي کرد و شگفتي اش را نشان مي داد، چرا که در چند سالي که شاگردش را مي شناخت چنين جواب خوب و تحسين برانگيزي از او نشنيده بود.
آخر سر استاد نتوانست حرف دلش را نزند. لبخندي زد و دوستانه پرسيد:
- حقيقتش را بگو ببينم. جواب اين سوال را از کجا گرفته اي؟ بعيد به نظر مي رسد جواب از خودت باشد. البته نه تنها دوستانت، بلکه در و ديوار هم اين حدس و گمان مرا تاييد مي کنند!
طلبه لبخندي زد و گفت:
- آقا حقيقتش براي من تلخ است، ولي چون شما فرموديد مجبورم بگويم. اين دم در مدرسه ما فقير غريبي مي نشيند. نمي دانم ديده ايد يا نه. ايشان آدم عجيبي است. چند روز پيش به او خيلي مشکوک شدم. روي برگ هاي چنار پر بود از نوشته هاي او. حس کنجکاوي مرا بر آن داشت که برگ هايي از نوشته هاي او را بردارم و نگاه کنم. وقتي نگاه کردم ديدم جواب سوال شما آن جاست. آن قدر خواندم که حفظ شدم و آمدم براي شما توضيح دادم!
لحظه اي بهت و حيرت کلاس را فراگرفت. استاد بلند شد و پشت در آمد و از لاي در مرد ژنده پوش و فقيري را ديد که مداد بر دست آماده نوشتن است. دوباره همهمه شد .
- چنين چيزي امکان ندارد اين مرد به گدايان شبيه است.
- به حق چيزهاي نديده و نشنيده!
- قيافه اش را نگاه کن. انگار قحطي زده است.
استاد دست برد به لنگه در . در را باز کرد و صدا زد:
- پسرم! بلند شو بيا داخل!
محمد صالح سرش را بلند کرد و به چهره نوراني استاد نگاه کرد. دوباره سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت.
- پسرم! با شما هستم. بيرون سرد است بفرماييد داخل!
محمد صالح در حالي که دانه هاي عرق شرم روي پيشاني اش ديده مي شد، بلند شد و سياه نوشته هايش را برداشت و به جلسه آمد. با آمدن او همه ساکت شدند. حالا مهم تر از سوال قبلي، اين غريبه فقير بود که همه بايد کشفش مي کردند. جواب اين سوال را حتي خود استاد هم نمي دانست. استاد گفت:
- پسرم! به جمع ما خوش آمدي. خوشحالمان کردي ولي چرا اين قدر دير؟ کاش از همان اول مي آمدي. اسمت چيست؟
محمد صالح سنگيني نگاه ها را حس مي کرد. قلبش تند مي تپيد. به خودش قوت قلب داد و گفت:
- محمد صالح!
- مال کدام ولايتي؟
- مازندران!
- دوست دارم جواب سوال را خودتان بدهيد.
محمد صالح که هنوز داشت از خجالت و اضطراب عرق مي ريخت جواب سوال استاد را داد. استاد از خوشحالي داشت بال در مي آورد. آن قدر خوشحال شد که کلاس را تعطيل کرد. وقتي طلبه ها رفتند استاد او را با خودش به خانه برد. لباس نويي به او هديه کرد و دخترش آمنه بيگم را به عقد او درآورد.
*ملا محمدصالح مازندراني
شنبه 15 شهریور 1387 - 6:04:10 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم